عمامه سفید درسردارد، ریش هایش سرقلبش را پوشانیده است؛ ملا یکه بیشترازبیست سال دریکی از مساجد دهکده ی امامت می کند. اومی خواهد از این طریق مصارف فامیلش را پیدا کند؛ اما موزن بودن به درد زنده گی اش مدوا نمی شود، باگذشت هر روز کسالتی درچهره اش رونما می گردد.
مصارف فامیلش بیشترازآن است که مردم دهکده برایش پرداخت می کنند؛ باعث رونما شدن کسالت درچهره اش شده است. درچنین وضعیتی که خورشید زنده گی اش در بطن سیاهی روزگار فرومی رود، فکری درذهنش پدیدار می شود. فکریکه همه ی خواستهایش در آن وابسته است؛ فکریکه یکی را خوشنود وزنده گی دیگری را به سوی تباهی می کشاند.
ملا کارهای
جادوگری را درقبال امامتش درمسجد آغاز می کند، با این کار امام مسجد افکار همه ی مردم دهکده را مغشوش کرده وبه سوی خویش می کشاند. باگذشت هر لحظه فعالیت های جادوگر فراتراز محوطه ی روستا گسترش پیدا می کند. خبرهای گوناگون جادوگر به گوشها می رسد، میان مردم هلهله ایجاد می شود، بازارها ودوکان ها وپس کوچه های روستا، همه وهمه جا قصه ی جادوگراست.
وقتی امام جادوگرازپیش روی دوکانها می گذرد همه سربه تعظیم ،دست به سینه ازجا برمی خیزند واحترام می گذارند؛ آن وقت فکری حاکم شهری که سالها بالای این مردم ظلم کرده باشد به ذهنت می رسد، ازینجا عبور می کند.
آوازه های جادوگر آنقدر درفضای روستا می پیچد؛ که حتی ذهن سمیرا ازآن بی بهره نمیماند، سمیرایکه قامت بلند، چشمان بادامی، روی مدور ودستان پرحنا دارد، نظاره گرمردم روستا می شود؛که از ملای افسونگر حرف می زنند.
سمیرا بعدازشنیدن حرف ینگی ییل...!...
ادامه مطلبما را در سایت ینگی ییل...! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : baronchahar بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 2:10